امروز دخترمو بردم برای المپیاد ریاضی دانشکده علوم اجتماعی.
چقدر پدرو مادرا اومده بودن چقدر توی چهره اشون اضطراب داشتن انگار خودشون میخواستن امتحان بدن جدا هیچ کس مثل پدرو مادرا دلسوز بچه هاشون نیستن دو ساعت و نیم زیر آفتاب بودیم بچه ها که اومدن یه دفعه همه چیز تموم شد چهره همه شاد شد انگار دیگه مهم نبود قبول میشن یا نه هم اینکه امتحان تموم شده بودو بچه ها برگشته بودن راضی بودن.فکر کردم من که مادرم بعد دو ساعت که دخترم برگشت پیشم انقدر خوشحالم شدم خدا چقدر خوشحال میشه که بنده هاش از امتحانهایی که ازشون میگیره بعددوباره به آغوشش برمی گردن .
بابا دختر المپیادی
بابا مادر دختر المپیادی
بابا تیز هوش
بابا نابغه
اهوم مادرا خیلی دلسوز بچه هان
اما بچه ها چی
من خودم بچه ی یه مادرم .
وقتی محبتاشو با رفتار خودم مقایسه میکنم شرمنده میشم
محبت مادرا مثل یه اقیانوسه رفتار بچه ها مثل یه قاشق حالا فکرشو کن چقدر باید با قاشقت توی این اقیانوس آب بریزی که پر بشه؟
چقدر تعبیر زیبایی کردی.
واقعا همینطوره. خدا هم خوشحال میشه...
تمثیل عالی داشتی آفرین
تازه دخترم قبولم شده هوووووووووررررررررررااااااااااااااااا