امتحان

امروز دخترمو بردم برای المپیاد ریاضی دانشکده علوم اجتماعی. 

چقدر پدرو مادرا اومده بودن چقدر توی چهره اشون اضطراب داشتن انگار خودشون میخواستن امتحان بدن جدا هیچ کس مثل پدرو مادرا دلسوز بچه هاشون نیستن دو ساعت و نیم زیر آفتاب بودیم بچه ها که اومدن یه دفعه همه چیز تموم شد چهره همه شاد شد انگار دیگه مهم نبود قبول میشن یا نه هم اینکه امتحان تموم شده بودو بچه ها برگشته بودن راضی بودن.فکر کردم من که مادرم بعد دو ساعت که دخترم برگشت پیشم انقدر خوشحالم شدم خدا چقدر خوشحال میشه که بنده هاش از امتحانهایی که ازشون میگیره بعددوباره به آغوشش برمی گردن .

نظرات 3 + ارسال نظر
گندم جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:13 ب.ظ http://atregandom.blogsky.com

بابا دختر المپیادی
بابا مادر دختر المپیادی
بابا تیز هوش
بابا نابغه
اهوم مادرا خیلی دلسوز بچه هان
اما بچه ها چی
من خودم بچه ی یه مادرم .
وقتی محبتاشو با رفتار خودم مقایسه میکنم شرمنده میشم

محبت مادرا مثل یه اقیانوسه رفتار بچه ها مثل یه قاشق حالا فکرشو کن چقدر باید با قاشقت توی این اقیانوس آب بریزی که پر بشه؟

سرباز شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:43 ب.ظ http://mylifedays.blogsky.com

چقدر تعبیر زیبایی کردی.
واقعا همینطوره. خدا هم خوشحال میشه...

سروش زندگی یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:38 ب.ظ http://soroshezendegi.blogsky.com

تمثیل عالی داشتی آفرین

تازه دخترم قبولم شده هوووووووووررررررررررااااااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد