باز باران، کوترانه؟ تابگوید عاشقانه، با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه، یادم آرد روز باران
روز غمگین جدائی،تلخ وتاریک،مرگ نزدیک،
نوجوانی ساده بودم،شادو خرم نرم و نازک، فارغ از هرگونه اندوه،
میدویدم همچوآهو،می پریدم از لب جو،
دور می گشتم ز خانه،ناگهان از بخت زارم،عشق آمد کرد تارم،
عاشق و شیدا شدم من ، ای عجب رسوا شدم من ، هرچه بود اندر دل من ،
نغمه های عشق من بود،می شنیدم از پرنده از لب باد وزنده،قصه ی تلخ جدائی، رازهای بی وفائی،
برق چشمش همچو شمشیر،پاره می کرد سینه ام را،آه سوزان درونم، شعله می زد این دل بی کینه ام را،
خسته از اندوه گریزان ،خشمگین چون موج دریا،
دانه های گرد باران،پهن میگشتند هرجا،
سبزه در زیر درختان ، کم کمک آغوش من شد ،توی این دریای سرسبز ،اندکی اندوه کم شد،
مرگ من از دور پیدا ، به چه زیبا بود عشقم،غم نوشت در سرنوشتم،
می شنیدم در میان عشق بازی،رازهای دلنوازی،پندهای جان گدازی،
بشنو از من همره من،پیش چشم درد فردا،
زندگانی خواه با غم ،
خواه با درد،
گر توباشی عشق من اندر بر من
هست زیبا،هست زیبا،هست زیبا
عجله داشتم؛
تندتند راه می رفتم؛
محکم به چیزی خوردم...
آدم بود!
منتظر بودم بگوید:کوری!؟
...دستش را بطرفم دراز کرد؛
با من دست داد...
انسان بود...!!!
سالهاست آواز انتظار از حلقوم ساعت هایمان می تراود.
سالهاست دود غلیظی از بغض فراق در گلویمان می پیجد.
با کسالت های آنی،با دلمشغولی های کال، گاهی با غم نان مدارا می کنیم وگاهی با غم نداشته هایمان فریاد می کنیم.
سالهاست با توایم و بی توایم...اما
امروز دخترمو بردم برای المپیاد ریاضی دانشکده علوم اجتماعی.
چقدر پدرو مادرا اومده بودن چقدر توی چهره اشون اضطراب داشتن انگار خودشون میخواستن امتحان بدن جدا هیچ کس مثل پدرو مادرا دلسوز بچه هاشون نیستن دو ساعت و نیم زیر آفتاب بودیم بچه ها که اومدن یه دفعه همه چیز تموم شد چهره همه شاد شد انگار دیگه مهم نبود قبول میشن یا نه هم اینکه امتحان تموم شده بودو بچه ها برگشته بودن راضی بودن.فکر کردم من که مادرم بعد دو ساعت که دخترم برگشت پیشم انقدر خوشحالم شدم خدا چقدر خوشحال میشه که بنده هاش از امتحانهایی که ازشون میگیره بعددوباره به آغوشش برمی گردن .
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند!
زیبایی هایش را بیرون بکشد...
تلخی هایش را صبر کند.آدمهای امروز دوستی کنسروی می خواهند؛ یک کنسرو...
که فقط درش را باز کنند...بعد یک نفر شیرین ومهربان از تویش بپرد بیرون و هی لبخند بزند وبگوید حق با توست...
زمستانی سرد کلاغی غذا نداشت تا جوجه هایش را سیر کند. پس گوشت بدن خودش را کند وداد به جوجه هایش تا بخورند.
زمستان تمام شدو کلاغ مرد!
اما بچه هایش نجات پیدا کردند وگفتند:
آخی خوب شد مرد،راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما؟!
نمی دونم تا حالا شهربازی رفتی وسوار ترن هوایی شدی یا نه ؟ یا مثلا چرخ و فلک؟خودم خیلی از چرخ وفلک میترسم همش دلم میخواد بالای بالای چرخ وفلک که میترشم یا بالاترین قسمت ترن هوایی چشممو وا کنمو شهرو زیر پام ببینم ببینم ارتفاع چی داره که بعضیا انقد دوست دارن برن بالاو یهو بیان پایین اصلا این هیجانو دوست ندارم اینکه یهو آدرنالین خونم زیاد بشه ویه جیغای بنفش بکشم که هم خودم کربشم هم بغلیم هیجانو دوست دارم خیلی ولی اونجوریشو نه مثلا دوست دارم اوناییو که دوستشون دارم سورپرایزببخشید غافلگیر کنم ولی چون همیشه خیلی زود بفکر میفتم پدر م درمیاد تاروز مورد نظرم برسه اونوقته که هیجانزده میشم خفن ببینم عکس العمل طرفم چیه واوووو خیلی باحاله یه بار امتحان کن این هیجانم واسه خودش هیجانیهها ضرر نمیکنی امتحان کن
همیشه از فاصله هاگله مندیم.شاید یادمان رفته که در مشق های کودکیمان گاه برای فهمیدن کلمات فاصله هم لازم بود.
آسمان هم که باشی
بغلت خواهم کرد....
فکر گستردگی واژه نباش
همه در گوشه ی تنهایی من جا دارند...
پراز عاشقانه ای تو
دیگر از خدا چه خواهم؟؟؟...
چه تفاوتی می کند آنسوی دنیا باشیم
یافقط چندکوچه آن طرف تر!؟
پای عشق که در میان باشد
دلتنگی دمار آدم را در می آورد...!!!
چندروز پیش توی یه کتابی یه جمله خوندم خیلی خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد:
آدم نابینا فرق بین شیشه و الماس رو نمیدونه پس اگه کسی قدرتو ندونستو ترکت کرد فکر نکن تو شیشه ای مطمئن باش اون کور بوده فرق بین الماس و شیشه رو نمیدونست!
دمش گرم!
باران را می گویم....
ارام به شانه ام زد وگفت:
.... امروز خیلی خسته شدی
برو.....
برو استراحت کن من به جایت میبارم!